بسیاری از کسانی که وارد جلسههای درمانی میشوند، در ابتدا نمیگویند «در رابطهای ناسالم هستم». آنها با عباراتی مبهمتر مراجعه میکنند: «احساس خستگی مداوم دارم»، «نمیدونم چرا از خودم دور شدم»، یا «همهچی ظاهراً خوبه، ولی خوشحال نیستم». همین جملههای مبهم، اولین نشانههای رابطهایست که از درون میپوسد اما بهراحتی قابل تشخیص نیست. رابطهای که ممکن است سالها دوام بیاورد، بدون آنکه حتی طرفین بدانند چرا در آن ماندگار شدهاند یا چه چیزی دقیقاً باعث رنجشان میشود.
بخش بزرگی از این مسئله، به «عادیسازی» آسیبها برمیگردد. وقتی تجربهای بارها و بارها تکرار میشود، حتی اگر آزاردهنده باشد، بهمرور برای ذهن ما طبیعی جلوه میکند. ذهن انسان برای بقا، خود را با محیط تطبیق میدهد؛ حتی اگر آن محیط پر از نادیدهگرفتهشدن، بیتفاوتی، یا حتی تحقیر پنهان باشد. ممکن است شریک زندگیتان بهجای داد زدن، همیشه سکوت کند؛ بهجای طرد مستقیم، همیشه حضور داشته باشد ولی غایب از لحاظ عاطفی. و شما کمکم یاد میگیرید این فاصله را تحمل کنید، یا بدتر از آن، به خودتان بقبولانید که «همین است که هست».
یکی از مراجعانم تعریف میکرد که در سالهای اول زندگیاش، هر بار که در مورد احساساتش صحبت میکرد، همسرش گوشی تلفن را برنمیداشت، چشم در چشم نمیشد، و تنها میگفت: «حالا خوب نیست وقت این حرفا.» این پاسخ کوتاه، بارها و بارها تکرار شد. زن جوان ابتدا دلخور میشد، اما با گذر زمان دیگر حرفی نمیزد. میگفت: «فکر میکردم شاید زیادی حساسم. شاید من زیادی میخوام.» این جمله، نقطه آغاز فروپاشی آرام بسیاری از رابطههاست؛ جایی که فرد بهجای دیدن مشکل در تعامل یا بیتوجهی شریکش، شروع میکند به شککردن به خود.
در ذهن خیلی از ما، رابطه ناسالم چیزی است که فریاد دارد، تهدید دارد، یا خشونت فیزیکی. اما بسیاری از روابط فرساینده در سکوت اتفاق میافتند. طرف مقابل ممکن است هرگز تحقیر نکند، ولی هیچوقت هم حمایت نکند. ممکن است چیزی نگوید، ولی حضورش سنگین باشد. ممکن است حتی با تو بخندد، اما هر بار که نیازمند توجه واقعی هستی، ناپدید شود. این تضاد، نوعی بیثباتی عاطفی ایجاد میکند که تشخیص آن ساده نیست، چون ذهن تو مدام در حال مقایسه با الگوهای بیرونی است: «خب، دستکم بهم خیانت نکرده. بهم فحش نداده. پس شاید رابطهمون بد نیست.»
اما این مقایسهها دقیق نیستند. رابطهای که در آن مجبور باشی مدام خودت را سانسور کنی، دائم احساس عدم کفایت داشته باشی، و نتوانی بیدفاع و بینقاب باشی، رابطهای سالم نیست—even اگر ظاهری آرام و بدون درگیری داشته باشد. گاهی شریک تو اصلاً نمیفهمد که چه آسیبی به تو وارد میشود، چون خود او هم در همان الگوها رشد کرده و فکر میکند «عادی» رفتار میکند.
مسئله اینجاست که رابطه ناسالم همیشه به شکل یک خشونت بیرونی و مشهود ظاهر نمیشود. گاهی آرام است، بیصدا، بیتنشهای آشکار، اما با تداومی که هویت تو را تحلیل میبرد. وقتی هر حرفت به پرسش کشیده میشود، وقتی برای هر احساست باید دلیل منطقی بیاوری، وقتی باید مدام اثبات کنی که نیت بدی نداشتی، تو وارد زمینی شدهای که در آن خودت را گم میکنی.
شناخت چنین روابطی نیاز به بازگشت به درون دارد، نه فقط تحلیل رفتار طرف مقابل. پرسشهایی مثل: «آیا من خودم را در این رابطه همانطور که هستم احساس میکنم؟»، «آیا بعد از هر گفتوگو حس سبکی دارم یا سنگینی؟»، «آیا اگر اشتباهی کنم، فضا برای جبران وجود دارد؟»، و شاید مهمتر از همه: «آیا حس میکنم در این رابطه، اجازه دارم رشد کنم؟» میتوانند آینهای باشند برای بررسی وضعیت روانی رابطهات.
نکته اینجاست که بسیاری از افراد در روابط آسیبزا میمانند نه بهخاطر وابستگی صرف، بلکه چون هنوز دقیق نمیدانند چه چیزی اشتباه است. آنها درد را حس میکنند، ولی اسمش را نمیدانند. اینجاست که نقش رواندرمانی پررنگ میشود. درمانگر نمیآید تا بگوید «رابطهات سمی است، برو بیرون.» بلکه کمک میکند که تو خودت تجربهات را بفهمی، آن را با واژه توصیف کنی، و بعد ببینی چه میخواهی با آن انجام دهی.
تشخیص رابطه ناسالم، همیشه گام اول است. گاهی این شناخت منجر به گفتوگو و ترمیم میشود. گاهی منجر به جدایی. اما در هر دو مسیر، چیزی آزاد میشود: تو. تویی که دوباره میتوانی خودت باشی، خواستههایت را ببینی، و انتخاب کنی که چطور زندگی کنی.